نامش را گاه گاهی از رسانه ها میشنیدم ناشناخته دوستش داشتم و جذبش میشدم و بی هوا حس غروری به من حائل می آمد.
از خودم می پرسیدم او کیست که آنقدر قدرتمند است چه باشکوه و افتخار بررانگیز است. اما زود فراموشش می کردم و آسوده و راحت به این آرامش و امنیت می بالیدم و از آن خود می دانستم و همانند کودکی که در سایه پدر هیچ غمی از تاریکی جهان ندارد آزادانه زندگی می کردم.
روزی خبری سخت و ناگوار از او شنیدم «سردار دلها شهید شد» مگر می شود؟! مگر می شود به این آسانی قدرتی را از پا انداخت و بی نامش کرد؟!!
باورش برایم سخت بود، من او را نمی شناختم و به معنای واقعی نمی شناختمش، تنها دانشی که از او داشتم این بود که او سردار و جلودار امنیت کشور است. به سادگی شنیدن آهنگ یک صدای دل نشین که به گوش می خورد و از یاد می رود بود برایم.
اما چه شد که بعد از شهادتش به یک باره جهانم فریادش می زد و از شهادتش وجودم لرزید، اشک از چشمانم جاری شد. پشتم خالی شد! مگر او کیست؟ من که نمی شناختمش پس چرا این گونه در غبار غمش فروریختم؟
حالا گوش تیز میکردم رسانه ها شدند تمام لحظه لحظه های زندگیم، سلیمانی را می دیدم صدایش را می شنیدم کردارش را نظاره میکردم چقدر باورش داشتم. او هویتم بود، او از دیار عشق بود عشقی حقیقی و ناب. میدانم که چیزی جز این نمیتواند باشد این چنین که با دلها هم نوا شود، و وجودی را که هرگز او را نشناخته بود محو تماشایش کند. دینش، ایمانش، کردارش، گفتارش… .
مردی که جلودار واقعی جبهه و جنگ بود او سرباز وطن و مردی از دیار نور بود. گفتن لازم نداشت همهاش دیدنی بود و حی و حاضر… .
او هرگز نرفت بلکه ذره ذره نور شد و در دلها جای گرفت. من او شدم، همه او شدند، ایران او شد.
نور در من چکید و من پیدا شدم، عشق در من پیدا شد و عاشق شدم. آزادی و آزادمنشی را دریافت کردم خدا را دیدم و دیگر از خودم چیزی نماند و آنچه هست نوریست از سلیمانی که از من منعکس میشود و من این نور را در قلم میچرخانم و یادش را برای همیشه زنده نگاه خواهم داشت.
به یاد سردار دلها
نویسنده: محبوبه لزر محمدپور / مرداد ۱۴۰۲
http://tonekabon24.ir/?p=12081