بار دیگر زمین جامهای سیاه بر تن کرده است
خورشید برای عزاداری خود را در آغوش ابرهای تیره جای میدهد باران میبارد بارانی سرخ نه از میان ابرهای غم آلود بلکه از زمینی که از خون معصومین پر از سیری شده و حالا این قطرههای سرخ را به آسمان میبارد چشم میبندم لشکری سرخپوش را میبینم کمی چشم میگردانم در میان این لشکر قبای سبزپوشان حالتی ملکوتی به این صحنه میدهد کودکی را میبینم که در آغوش پدر چه آرام و معصومانه خوابیده است و پدر با خون کودکش آسمان خسیس را سیراب میکند تا آسمان همچون طفل معصوم شش ماههاش در انتظار عموی سقای خود نباشد دختری سه ساله را میبینم که از دور به هم بازی کودکش خیره شده و از گریه نکردن برادرش بعد از آن همه بیقراری تعجب کرده است با سرعت خود را به مادر میرساند و مژده رفع عطش علی اصغر را میدهد خوب که به مادرش نگاه میکند در چهره او اضطراب و ناراحتی را بیشتر احساس میکند یعنی چرا مادر از شنیدن حرف من خوشحال نشد دوباره به میدان برگشتم تا برادرم را از پدر گرفته پیش مادرم ببرم تا او خود شاهد خوابیدن و آرامش برادرم باشد از پدرم برادرم را خواستم پدرم دست نوازشی بر سرم کشید و گفت برادرت زخمی است گفتم اما پدر او که توان جنگیدن نداشت با کدام شمشیر جنگید او که هنوز قادر به قدم برداشتن نبود چگونه با دشمنان جنگید
پدرم با لحنی محبت آمیز گفت دخترم رقیه جانم برادرت نخواست با کسی بجنگد فقط کمی آب خواست و دشمنان به جای آب به گلوی نازک و کودکانهاش تیری سه شعبه زدند حالا او در بهشت منتظر ماست الان فرشتهها او را سیراب کردند دیگر نیازی به آب زمینیان ندارد با شنیدن اینکه برادرم حالا دیگر سیراب شده است خوشحال بودم ولی از اینکه او را دیگر نخواهم دید و با او دیگر بازی نخواهم کرد در دلم غوغایی انداخته شد در طرفی دیگر علمداری را میبینم که از زیبایی چهرهاش مهتاب از خجالت رخ پنهان میکند نزدیک آب میرود و قطرهای نمینوشد مشکی پر میکند و به سوی خیمهها روانه میشود سرخ پوشان مشکش را سوراخ میکنند و دستانش را از او میگیرند و او را برای اولین بار نزد فرزندان و اهل بیت امام حسین علیه السلام شرمنده میکنند در سویی دیگر جسمی را میبینم که بی سر بود زیر پای اسبهای سرخ پوشان استخوانهایش خرد میشد سرهایی را میدیدم که حالا فانوس شبهای غربت تاریک کربلا شده بود صدای دختری سه ساله را میشنوم که از سوز درد گوشهایش و دیدار پدرش و خانههایی که از آنها فقط خاکستری به جای مانده بود آرام با خدا نجوا میکرد و همان شب با در آغوش گرفتن سر بریده پدرش بی تابی او نیز پایان مییابد شیرزنی را میبینم که نامش حضرت زینب سلام الله است و در مقابل کوفیان راز پنهان سرخ پوشان و وقایع آن روز عاشورا را نقل میکند تا همه بدانند که در آن روز چه صحنههایی قلب او را چاک چاک کرده است چشم هایم را باز میکنم و با خود فکر میکنم شاید به خاطر نقلهای آن زمان حضرت زینب سلام الله است که ما میتوانیم کمی از نبودمان را در روز عاشورا با عزاداری جبران کنیم هرچند سهم ما از محرم پوشیدن جامه سیاه آذینبندی دنیا با رنگ مشکی است اما ما با همین کار هم در رسوایی سرخ پوشان عاشورا سهیم میشویم تا روز موعود و رسیدن حضرت قائم عجل الله تا دیگر هیچکس جسارت این را نداشته باشد که با اهل بیت پیامبر مبارزه کند چون تک تک ما سیاه پوشان لشکری پنهان برای او هستیم اگر فقط ما را برای بندگی طلب کند پس تا آن زمان با شروع محرم هر روز با هم هم پیمان شده برای امام حسین علیه السلام و اهل بیتش زنجیر و سینه میزنیم و برایشان سوگواری میکنیم تا کمی خود را از غبار گناهی که در زندگیهایمان بر روی ما نشسته است بتکانیم و شرایط ظهور حضرت قائم را فراهم کنیم اللهم عجل لولیک الفرج
نویسنده: پریسا علی محمدی / مرداد ۱۴۰۲
http://tonekabon24.ir/?p=12084